نویسنده ی کوچک

هر کوچکی روزی بزرگ می شود

نویسنده ی کوچک

هر کوچکی روزی بزرگ می شود

کودک (اولین داستان)

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ب.ظ

چند ماه پیش در کلاس اتفاق عجیبی افتاد که مانند یک  راز بود. یکی از همان راز های استاد.

تلفن آقای نوری زنگ خورد و با حالتی پریشان کلاس را ترک کرد. ما همه جا خورده بودیم.وقتی استاد کلاس را ترک کرد مدیر دوره ها آمد و کلاس را تعطیل کرد. همه ی ما نگران استاد بودیم که مبادا اتفاقی برای او بیفتد.

چند روز گذشت اما خبری از استاد نبود و یک مربی تند مزاج سرپرستی کلاس ما را به عهده داشت. 

چند هفته گذشت و در نهایت استاد آمد ولی رفتارش آن استاد قبلی را نشان نمی داد با خشم به سوالات ما پاسخ میداد.

یک روز از کنار دفتر استادان رد می شدم که ناگهان صدایی را شنیدم: « چند بار زنگ می زنی؟ گفتم که دکتر نیم ساعت دیگر آنجاست!»

حالا برایم یک سوال برگ طرح شد: چه کسی مریض است که استاد اینقدر عصبانی است؟

به خانه که رسیدم هنوز فکرم مشغول استاد بود و همچنان واژه ی دکتر در سرم می پیچید.

من با کمک دوستانم فهمیدیم که استاد یک کودک معلول دارد که سرنوشت بدی در انتظار اوست. مدتی گذشت.

نمی دانم دلیلش چه بود. همه در برابر آقای نوری احساس وظیفه می کردیم. حتی من که مدتی بود با استاد رابطه بدی داشتم.

یک روز حدس و گمان های زیادی سراغم آمد و بالاخره نتیجه گرفتم شخصی که پشت خط بودء پرستار کودک بود.

همه ی دانش آموزان به آقای نوری کمک کردند و استاد توانست پای کودکش را عمل کند و فرزندش تا حدودی قادر به راه رفتن شد.

خدایا هیچ پدر و مادری را نگران فرزندش نکن!

                                                                                                               

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی