نویسنده ی کوچک

هر کوچکی روزی بزرگ می شود

نویسنده ی کوچک

هر کوچکی روزی بزرگ می شود

گندم (سومین داستان)

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ب.ظ

روزی بود و روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود به نام عادل شاه. شاه افسوس می خورد که پیر شده ولی هنوز فرزندی ندارد.

پادشاه روزی پیش ساحری رفت و از او چاره ای خواست.مرد گفت:پادشاه این دو دانه گندم را با همسرت بخور. به زودی فرزندت به دنیا می آید. 

پادشاه رفت و دو دانه گندم را همراه همسرش خورد.بعد از مدتی دختری به زیبایی مهتاب متولد شد. عادل شاه نام دختررا گندم گذاشت. فردای آن روز شاه پیش مرد جادوگر رفت. ساحر گفت:دخترت هر جمعه به غار ببر تا نمیرد. 

از آن روز پادشاه خودش گندم را به غار می برد.تا اینکه \ادشاه مریض شد و نتوانست گندم را به غار ببرد.گندم هم بیمار شد.

حالا بشنوده بود.یم از ملک محمد ـ پسر جادوگر  ـ که دل باخته ی گندم شده بو و  هر جمعه به غار می رفت تا او را ببیند.ملک محمد تا دید که گندم نیامده به قضیه پی برد و خود را به شکل یک پرنده درآورد و به قصر رفت.

از قضا گندم همیشه صدای لالایی می شنید و ملک محمد هم این لالایی را می خواند. پس شروع به خواندن کرد. در همین حین گندم چشمانش را باز کرد و ملک محمد خود را به حالت اولش برگرداند. گندم تا او را دید یک دل نه صدل عاشقش شد.

حالا که پادشاه خوب شده بودطبیبانی که بر سر دختر پادشاه بودند آمدند و ماجرا را بازگو کردند.

پادشاه کمی فکر کرد و با خودش گفت: قطعا نیروی عشق این دوجوان بیشتر از نیروی مرگ است. پس همان موقع دستور ازدواج دخترش و پسر جادوگر را داد و آن دو سالیان دراز به خوبی و خوشی زندگی کدند. 


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۰۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی